;
از پرده به پرده تا تو به تویِ نقاشیهایِ لیلا چوبان
حمید باقری
نقشیکه بر سفیدی میخورد زخمی به عمقِ اسطوره و تاریخ را را نقش میکند. گویی فریادی از خراشی کهنه از بوم برمیخیزد و خود را به رخ میکشد و شکلِ دردی کهنه به خود میگیرد. دردی که توانِ فریاد کشیدن را از کف داده بود؛ حالا نقش میگیرد و شکل میشود و در دریایی به رنگِ خون میرقصد. دردهایی که چهره به چهره نقش گرفتهاند و درد را جان دادهاند. شبیهِ ماهیانی که زنده و مرده فقط نگاه میکردند و نگاه میکردند و گویی تنها وظیفه و شکلِ بودنِشان، بهمانندِ اساطیرِ کهن، پاسداری از نطفهای نجات دهنده بود.
اما حالا آزاد و رها شده در بومها قصه میشوند و میخندند. در سرخیِ بیکرانِ دریایِ بیساحل هر کدام نقشِ خود را بازی میکنند. از شهرزادِ اسیر، تا شیرینِ در خون خفتهیِ خسروِ در زنجیر. از لیلی که برایِ قیس، چشم را دریایی از خون میکند. مهرِ دلحزینِ آنها بر همه تار و پودِ جانِشان نقش زده شده و تا زنانی که نشانی در قصه و اسطوره ندارند؛ ادامه مییابد. آنها رنگِ تاریخ شدهاند و تاریخ برایِ همهیِ این چهرهها فقط یک نام دارد. زنانِ قجری، زنانی بینام که هیچکس قصهیِ آنها را نمیداند. بودنی بدونِ دیده شدن، که حالا در دریایی نقش زده میشوند که زخمهایِ آنها به رنگِ خون است.
زنهایِ بینام و قصه به شکلِ کلمه و رنگ و خط خود را پدیدار میکنند و میخندند و دوباره میمیرند. اینهمه قرمزی و خون، اینهمه مشتاقِ دریایی حتا سرخ شده از زخمهایی که جانِ آنها را آتش زده است. گویی آنها لالههایی هستند که هر روز با داغ زاده میشوند، لاله به لاله و غنچه به غنچه و دوباره پَر پَر میشوند . تنها به امید آنکه، گاهی جایِ سوزش دردناکِ زخم را سوزشِ طلایی خورشید بگیرد. التیامی که حتا برای لحظهای اینهمه درد را کاهش دهد. جلوهای از خورشید که زخمهایِ سفیدِ بوم را مرهم میگذارد.
اما همهیِ این دردها برایِ لیلی شدنِ لیلا است. لیلایی که به دنبالِ لیلیهایِ دیروز تا عمقِ اساطیرِ جاودانِ زمین رفته و نقش زده است. لیلی، لیلا میشود. داستانِ الف شدنِ این، یا، که با رنگ و نقش بیان میشود.