;
همیشه بود اما بدین گونه در جلوى چشمانم جیغ نمى کشید و نمىخندید و به نشخوار ادمیان مشغول نبود. با اسب سیاهش هر بار به هیاتى تازه ظاهر مى شد و با لبخندى قلبم رامسموم مى کرد ودهانم را تلخ. تضمین حیاتش در گرو مرگ ما بود و تو بى دفاع زندگى ات را در ازاى گلى کوچک به او بخشیدى. اما دیگر خیلى دیر شده بود اسب سیاهش پر نفس تر از ان بود که تو را باز پس دهد و من تنهاتر از همیشه شدم.