;
از نمایش کارهای کوچکم در دهه ی پنجاه در گالری لیتو تا امروز در دهه ی نود در گالری هما پیوسته نقاشی کردم ؛ به گمانم نوعی زندگی در نقاشی جریان دارد و هنری که ضربانی از زیستن در آن جاری ست را جدی تر می بینم. برای همین روان و سلیس نقاشی طراحی کردن را – فارغ از آن که چه چیزی را و چگونه به تصویر می کشد – جلوه ای از زنده بودن تلقی می کنم . در سالهایی قرار داریم که نقاشی با اینگونه تعریف ها خیلی وجاهتی ندارد و به احتمال بینندگان امروز گالری ها اعتباری برای اینجور احساسات در هنر قائل نباشند و خیل هنرمندان برای آن که از قافله عقب نمانند بیشتر با زمانه شان هم نوایی میکنند . ممکن است حق داشته باشند ، فاکتورهای بسیاری بر استنباط بیننده نقاشی غلبه کرده ولی این سبب نمی شود تا نقاش کی عمر واکنشش به زندگی را تغییر بدهد یا لااقل برای هنرمندی در سن و سال من این دگرگونی ابدا صادقانه نیست ؛ به هر حال اگر شخصا می خواستم چنین تغییر موضعی بدهم بازهم نمی توانستم زیرا نقاشی در زندگی من حاکم تر از آن است که بشود چیزی بر آن تحمیل کرد . طی این چهار دهه هر دفعه از وقفه در کارم ترسیده ام و باز این نقاشی ست که می آید و سایه اش را بر آتلیه می افکند ؛ ظاهرا وقتی از نقاشی باز می ایستم که قلبم باز ایستد .
هما خوشبین ، زمستان نود و سه