;
چطور هر نوبهار, گلها یا درختان را میبینم و نقاشی میکنم
عمیقا معتقدم که گلها رنگ را به بشر آموخته اند. و زمین هیچگاه رنگین تر از بهار نیست, و هیچگاه رنگین تر از "نوبهار" نیست. نارنجی شیشهای لالهها، قرمزِ لرزان و گرم شقایقها، طلای مبهم نرگسها، نارنجیِ آگاهِ سوسنها، بنفش رویاگونِ بنفشهها، آبی ـ بنفشِ پر طنینِ زنبقها, سفیدها، طلاییها و صورتیهای شرمگینِ شکوفههای درختان میوه, سبزهای بینهایت متنوع, سبزهای روشن و کودکانهی گیاهان نو رسته, سبزهای مکمل و هماهنگ با همهی رنگهای گلها؛ همه زیر نور متعادل آفتاب و با آبی آسمان و ابرهای سفید و خیس از باران، هیچگاه رنگ چنین بر زمین چیره نیست. و چه شگفت است که بنفش و زرد بنفشهها و زنبقها مکمل همدیگرند؛ و چه شگفت است که هر گل رنگی کاملا متناسب با رنگ خود را در برگهایش دارد. رنگهای نوبهار خالصترین رنگهای دنیا هستند و ناپایدارترین، اما تاثیرشان عمیقترین تاثیر روی ذهن ما است, مثل برقی از آگاهی که ذهن را روشن کند؛ و آگاهیِ تجربه شده فراموش شدنی نیست, حتی اگر ریزترین آبی فیروزه ای رنگ روی بال پروانه ای باشد که یک آن دیده باشیمش؛ آن فیروزهای در ذهن منتشر میشود و همهی فضای ذهن را پر میکند. چنین است که رنگهای نوبهار، یکی از نابترین تجربههای حسی بشر، ذهن را وسیع میکنند و جلا میبخشند.
اما امروز روز درختهاست. من در یک باغ آلوچه دنبال درخت مورد نظرم میگردم. در نگاه اول یک باغ میبینم, تنههای سیاه و شکوفههای سفید. شکوفهها تقریبا شبیه به همند, اما تنهها و فرم بالا رفتنشان متفاوت است, هیچ دو درختی در دنیا یکسان نیستند. یکی مغرور, دیگری خرامان؛ یکی رقصان با آغوش و دستان گشوده, آن یکی با تنه و شاخههای پر پیچ و تاب و عصبی؛ یکی مردد, و یکی بلند و خمیده و متفکر به همین ترتیب با تنوع بی نهایت برای خود بیداری پس از خواب زمستانی را تجربه میکنند. درختها شفافند و با این همه شکوفه مثل بلوری از الماس میدرخشند. من یک درخت شوخ و شنگ و رقصان را انتخاب میکنم, همان که آغوش گشوده بود. فرصت زیادی در اختیار ندارم, لحظه به لحظه نور تغییر میکند و بهار فروزان هر روزش روزی دیگر است. تمثیل زندگی و مرگ به جاست. و تمثیل انقلاب هم به جاست. درخت, گلها و گیاهان از خواب بیدار شده اند و دیوانهوار شیرهی دنیا را میمکند و شهدش میکنند و عطرش رامیپراکنند تا همه را به این میهمانی دعوت کنند. یا انقلاب کردهاند و میخواهند همه چیز را تغییر دهند؛ میخواهند سکون مرگ را تغییر دهند. دنیا را رنگین میکنند و سرودخوان فریاد میکشند, پس تمثیل کودکی به جاست, و تمثیل بیشکیبی به جاست. من تصمیمم را گرفتهام. امروز قصد من این است تا درختی را که آسوده به نظر میرسد نقاشی کنم. درختی که عصبی نیست, امیدوار و رقصان و آوازخوان است و چیزی از دنیای انسانها نمی داند. یا اگر میداند بروزش نمی دهد, یا اگر بروز میدهد با زبان درخت است... این سبزهای روشن هر ثانیه تیره تر میشوند... شکوفهها هر ثانیه بی تاب تر میشوند. یک باد شدید میوزد و توفانی از گلبرگها به دور درخت میپیچند... فرصت نیست, نباید با کلمات فکر کنم باید نقاشی کنم.
سیاوش روشندل. 21 فروردین 1394. شهرکرد