;
نمایش درباره خط و داستان و قصه ی فارسی است و روایتهای جن و پری و غول که زیر سایهی خیال نویسندگان و مردمان خیال بافش رشد کرده و به بخش بزرگی از فرهنگ و ادبیات ایران تبدیل شدهاند. چیزیست که ما با آن سروکار داشته ایم و هنوز کم و بیش داریم. ولی به هر حال همهی اینها تمام میشود و از دهن می افتد.
حرف زدن از تاریخ و قصه و اسطوره، از جن و روح و پری و غول و دیو دیگر شکل قبلی اش را ندارد. دیگر دیوها به اندازه قبل ترسناک نیستند. صورتهاشان با لبخند روی کاسه و بشقاب و بالشتک ها چاپ میشود و رستم خجل از مغلوب کردن آنها. نوشتار فارسی هم به مانند قبل خواهان ندارد. دیگر تاریکی در اتوبانها باقی نمانده که جن از آن بیرون بیاید. کدام غول و شیطانی جرات نزدیک شدن به لندکروز هشت سیلندر را دارد با شیشه های تماما دودی. هرچیزی که داخل آن ماشین است قطعا ترسناک تر است. تقریبا تهمانده آدمهایی هستیم که در کودکی زمزههایی شنیدهایم و ترس از شنیدن قصههای بیابان به جانمان افتاده بوده است و یا هنوز می افتد. با این حال دیگر از مرغ آمین و سیمرغ و ققنوس یاری نمی جوییم.
اکنون که ما نقاشی می کنیم(همه ی ما) ناخواسته جایی برای اینها باز میکنیم یا حداقل آن را میطلبیم. با کمی ارفاق "اینها" میشود خط فارسی و موجودات خیالی و هر شکل از دلبستگی به ادبیات گذشته در شکل و محتوا که وجه پررنگ آموزشی داشته است. قرار بوده این داستانها جرات را افزایش دهند و از ما آدمهای بهتری بسازند و یا ایمان را تقویت کنند و عبرت را در چشمانمان فرو کنند. رسانه ها به ثانیه هولناکترینِ ظلمها را بدون ذرهای عدالت برای ظالم خبر میدهند. حالا ما قرار است از به بندکشیدهشدن ضحاک بیاموزیم که عاقبت ظلم به پایان میرسد. دیگر همه ما میدانیم که قهرمانی در کار نیست و انتظار نمیکشیم و فیگور قهرمان کاربرد ندارد. فریدونی نخواهد آمد. تمام جامعه فریدون است.
با تمام اینها همزمان برای برخی هنوز نوشتن و کشیدن و کلنجار رفتن با خط فارسی و داستان و غولها و این شکل از برخورد مساله شیرینی است و توجه نکردن به آن دشوار.
مساله خود برخورد است. تکلیف هنرمند با چیزی که بعضی مواقع می خواهد دنبالش کند. مانند گربه ای که به دنبال دم خود میچرخد. به دنبال وصل شدن و مواجهه با ریشه ها.
هنرمندان متعددی قبل از ما از پس آن به خوبی برآمده اند. سرعت کند زندگیِ آنها و نبود این حجم از تکنولوژی و اطلاعات، زمان کافی را به آنها می داد تا آن دلبستگی را برای خود پیدا کنند.
هنرمندی مانند پرویز تناولی به دنبال دست فرهاد کوهکن رفت و دلبسته تیشه او شد. حسین زنده رودی عاشق دو چشم هه دو چشم شد و ادبیات را از آن خالی و پر کرد. رستم هایی که فریدون آو ساخت. میرزاکوچک خان و دار و دسته و کابینه اش که قاسم حاجیزاده ترسیم کرد و می کند اسطوره های معاصر هستند و نوع برخورد با ریشه از همان جنس است. آینه های منیر فرمانفرماییان هم همینطور.
این دلبستگی را نباید با تکرار اشتباه گرفت. این دلبستگی از پس اعتقاد و صبر بر میآید. میشود گفت آنها نگران از دست دادن زمان نبودند. آنها فکر نمی کردند مسابقه دو در جریان است و اول و آخر دارد. این را از آدمهای قبل خود آموخته بودند. پیشتر و پیشتر هم همین بوده است و صبورتر و صبورتر بودهاند. چیزی که از دست رفته است. تفاوت ما با آنها همین عجله است.
روشن است که هرچه به ما نزدیکتر میشود برخورد کم مایه تر میشود. ما میخواهیم تمام کنیم که به بعدی برسیم. شکل زندگی ما ناخواسته ما را به برخوردی دست و پا شکسته از آن ریشه ها سوق میدهد.
ویژگی این گم بودن است. این ناکجاآبادی و گیج بودن و دست و پا زدن. پریدن از یکی به دیگری و پریدن از روی یکدیگر.
حالا در این نمایش برخورد هنرمند، بیشتر رشد دادنِ چگونگی نحوه گذر کردن است تا یافتن و کاویدن. این نمایش به ترسیم ناواضح از ایده ها و دلبستگی ها می پردازد. تمرین عبور کردن. یافتن راهی برای جلوگیری از تحلیل رفتن ایده و ثبت در حال حرکت.
هر کسی به شکلی مشابه و همزمان متفاوت با این داستانها روبرو شده، شنیده یا خوانده و نسبت به روحیه و فهم خود خوانشی متفاوت از آن روایت داشته است. این تک فهمی و فردیت برای هنرمند و در رسانه ای مانند نقاشی و یا مجسمه تشدید میشود. رسانه ای که به شکل کلاسیک نیاز دارد شما زمان زیادی را به تنهایی با سوژه و ایده های خود سپری کنید.
در نقاشی های زهرا نوری زنوز "سی مرغ و دو آهو" که به منطق الطیر عطار و داستان سیمرغ اشاره میکند نمود بارز خوانش متفاوت و منفرد از داستان است. با کمی طنز اگر نگاه کنیم دیگر اتحاد منحصر به سی مرغ نیست و حیوانات دیگر هم وارد بازی میشوند.
در نقاشی بزرگی از مصطفی سرابی او تصویری از "مردآزما" ارایه میدهد. داستان فولکلور که در سراسر ایران روایت میشود. داستان غول با شاخ و دمی که برای مسافران در جاده ظاهر می شده است. هرکس که از او میترسیده از ترس در نهایت به مرگش ختم میشده و اگر میتوانسته در مقابل مردآزاما شجاعت نشان دهد به دوستی با او منجر می شده است. گفته میشود این افسانه ساخته شده تا به مردمانی که میخواهد سفر کنند شجاعت بخشد. خود مردآزما هم از ترس اینکه ترسوها را نکشد بر آنها ظاهر نمی شده است.
اما قسمتی که برای سرابی جالب بوده نه خود داستان بلکه گویندگان این داستان بوده است. مردانی که راوی داستان بودند بارها و بارها و به شکلی این قصه را برای او تعریف کرده اند که به واقع برای آنها اتفاق افتاده و حقیقت دارد.
در ادامه ی مجموعه ی کارگاه شکار، "دغدغه ی اصلی هادی علیجانی، رابطه ی دیرینه ی انسان و حیوان است که از شروع هستی با هم گره خورده اند و انسان همواره درگیر این تجربه ی زیسته ی مشترک است. چهارپایان در نقاشی و ادبیات ایران نقش و جایگاه ویژه ای داشتند؛ گاه به صورت سروش غیب و گاه به صورت قربانی. گویی انسان با این ارتباط، از خویشتن خویش آگاه می شد. اما دیگر حیوانات در زندگی انسان ها جایگاه ویژه ای ندارند و از زندگی روزمره ما حذف شدند. این ضایعه ای تاریخی است که باغ وحش بنای یادبود آنها است.“ علیجانی از داستان و اسطوره هرچیزی که آن تقدس و یا وهم و قدرت را دارد عبور کرده است. دیگر نیروی برتر و جادویی وجود ندارد، و قصه ی آن جانداران به پایان رسیده است.
داستان و بازگشت به داستان در آثار ذبیح الله محمدی به اوج خودش میرسد. مردی که در کودکی به اجبار باید شاهنامه فردوسی و خمسه نظامی را از بر می کرده و برای پدرش بازگو می کرده و پس از آن نقالی و نقاشی را. در آستانه 80 سالگی همچنان دیو و اژدها را به تصویر میکشد و قهرمانها را دوباره و دوباره پیروز داستان میکند. هر بار که نقاشی میکشد رستم زاده میشود، ایران و توران را می پیماید، پسرش را میکشد، هفت خان را هفت هزار بار رد میکند و در نهایت میمیرد. این کاربرد واقعی اسطوره است. میشود برای هر فردی که به دنیا می آید یکبار و یا هزاران بار آن را خواند. دیو نقاشی های محمدی نه تا فردا و نه تا قسمت بعد و نه حتی تا آخر قصه بلکه برای ابد در بالای دَستان رُستم باقی خواهد ماند حتی اگر بگوییم که رستم پس از آن دیو را به زمین میکوبد.
در نقاشی های شباهنگ طیاری نقاشی "آ با کلاه" و "چهارخانه/پایان" هر دو اثر به مشق و آموزش و معلم اشاره میکنند. تکرار کردن خط و نوشتار و تبعیت بی چون و چرا از چهارچوب معلم بد و سیستم و آموزش غلط. اما در دست دیگر دل سپردن به انحنای کلاه الفِ با کلاه و شوق تمرین و مشق کردن و یادگیری نشان دهنده ی رابطه ای دوگانه ی خود نقاش با این مساله است. رابطه ای که خود را در دل تاریخ نقاشی و نقاشیخط ایرانی نیز پیدا میکند و هرچه بیشتر کمک میکند که این داستان در آسانی پیچیده شود.
زهرا محمودخانی کلمه ها و حروف را مانند محصولی تولید شده در خط کارخانه وارد تصویر میکند که روی نقاله از یک سمت به سمت دیگر در حرکت هستند. معماری تصویر و کارخانه هندسی است همانند پلان یک ساختمان از بالا. اما ما حروف را فقط از روبرو میتوانیم بخوانیم و اگر از بالا به سطر نگاه کنیم شبیه به یک خط بلند میشود که پارگی زیاد دارد. مانند خط وسط جاده.
رعنا دهقان مجسمه ی سرامیکی یک روح را ساخته که تعریف و باور در مورد آن بیشتر خانگی و سینمایی است. انتظار ما از روح سفید بودن و شفاف بودن است، چیزی که میشود از آن عبور کرد. پس طبیعی است که اینجا با مجسمه یک روح طرف شویم، سخت و قالب گرفته شده. چیزی که در مقابل شماست خود روح نیست بلکه سردیس یک روحِ کمی سرگردان است.
در نهایت، اوج این پیچیدگی در کار هایده ایازی نمایان میشود. شخصیت اصلی نقاشی که شبیه به شخصیت نقاشی های رضا عباسی روی دو زانو نشسته و لباسی مانند مردمان همان دوره به تن دارد، در هجوم این امر غریب قرار گرفته است. از بالای تصویر شهاب سنگ میبارد و همزمان سفینه های فضایی برای جستجو آمده اند. میانه تصویر ملغمه ای است از هجوم بیگانگان. شخصیت فارسی ما در میان توتمهای سرخپوستان که هر کدام مجموعهای از روح های حیوانات هستند قرار گرفته و همچنین پاپیروسهای مصری و گل هایی که سر بیگانههای فضایی از آن رشد کرده. معلوم می شود سفینه ها در جستجوی چه چیزی هستند. بالای سر شخصیت اصلی نقاشی یک خفاش به رنگ زرد و در روبروی او یک ویروس به رنگ آبی قرار گرفته است. اما ایازی به اینها بسنده نمیکند. زمینی میسازد با خط فارسی. سطحی که سرزمین است و ما چسبیده به آن. در لا به لای این خطوط و حروف بدون نقطه جایی باز کرده برای چند خط شعر:
"اما نیمه شبی خواهم رفت/از دنیایی که مال من نیست/از زمینی که بیهوده مرا به آن بسته اند“
و دور آن را با شمع روشن کرده و سقاخانه ای خصوصی برای خود ساخته.
همینجا این متن تمام میشود.
شباهنگ طیاری دی 99