;
با سیاه، سرخ هندی و سبز یشمی شروع میکنم و با آبی ادامه میدهم. با کرم یا سبز کله غازی به اتمام می رسانم. کم کم که به آخر کار نزدیک میشوم، فکر میکنم به اندازه کافی مرز رنگها را رعایت کرده ام یا نه. آیا به اندازه کافی از هرکدام در استقلال تمام استفاده کرده ام یا نه. اصلا دوست ندارم رنگی از من کینه به دل بگیرد. کار من تمیز دادن است. دلم میخواهد لالهی واژگون سیاه بداند که من میدانم که نمی خواهد با صورتی هم آمیز شود. دلم نمیخواهد هیچ آتشی شعله آتش دیگر را ببلعد. دلم میخواهد که همه در آتشی که خودمان به راه انداختیم بسوزیم. در جهنم هم باید آتش خود را به پا کنیم.
اما موج دلش میخواهد روی آتش بیاید. میداند که زورش به هم می چربد. موج را بی آنکه آتش را دلخور کند در میان شعله ها جای میدهم. جای خالی یکدیگر را پر می کنند. جاهای خالی را پر میکنم. نمی خواهم هیچ سوالی باقی بماند. همهی شیکلها در قلمرو خود دانا و مستقل هستند. هیچ یک احساس برتری نمیکند. مگر لاله که حق هم دارد، از جانش گذشته. همه این رنگها و مرزها ضیافتی ست برای لاله ها، برای لاله های واژگون. به مناسبت واژگون شدنشان.
کلاله ها جواهرند، آشکند و مروارید، مرواریدهای سیاه. آن دردانه ها که در داستانهای دریانوردان پیدایشان میشد و بس، به دست نمی آیند، افسانه اند. اما قصه ی لالهی واژگون ما یک سر و گردن فرق دارد با داستان دریانوردان، با تمام گنج ها و طلسم ها و نفرین هایشان. لالهی واژگون ما استوار است. مانند طاق کسرا زخم خورده و فرو نمی ریزد. لالهی ما را وقتی به آتش میکشند ققنوس میشود. ققنوس واژگون میشود برای آزادی، تکه تکه روی خود و خون خود فرو می ریزد و از خاکستر و آتش خود می روید. دوباره و همیشه جاری میشود در دشت و بیابان، خون که به خاک فرو نمی رود. آتش که جذب خاک نمیشود. دوباره جان میگیرد. جان را جوانه میزند. جوان را جوانه میزند. تمام نمیشود این دایره.
شباهنگ طیاری