;
تکفینِ سفیدِ مردهگان. اندامهای پیچیدهشده در رگهای سفیدِ بیخون در فشردهگی بیحد و حصری که تمامِ وجودشان را تقلیل داده. بدنهایشان را تبدیل به پوستی سفید کرده و گاه تکهای از آن را نیز باقی گذاشته است. فروپاشیِ مردهگان اقتضای تاریخ و جبرِ بدنهاست، اما آرمین پورفهیمی با تبخیرِ بیرحمانهی خون، فقط پوستها را باقی گذاشته و پَرهیبی از اندام. او مردهگان را تکفینِ مجدد کرده. مردهگانی که گاه از هم فروپاشیدهاند و گاه حفرههای خالی درونشان نشان دارد از قدمتِ مرگِ آنها و برای همین پورفهیمی آنها را از گورها، خانههای تاریخیشان بیرون کشیده، از نو تکفینشان کرده و به «نمایش» گذاشتهشان. شاید این نبشِ قبرِ گوری جمعی بوده باشد در گورستانی از یادرفته یا شاید شکفتنِ خاکی باشد که مردهگانِ خود را منضبط و جداگانه میپوسانده است. هرچه باشد این رستاخیزِ سفید مردهگان، این اندامهای خوابخوردهی پیچیدهشده در نوارهای سفید باید تماشا شوند تا خاطرات از نو به یاد بیایند، که حتا در سلاخیِ سفیدِ آنها نیز نشانهای وجود دارد به احتمالِ خون. احتمالِ خونی که شاید در انتها نسوج و حفرههای اندامها، تکهها یا سرها هنوز باقی مانده باشند و پورفهیمی در جستوجوی انهاست، که ردِ خون بر سفیدی همیشه نشانهای است به رهایی. نشانهای به زندهگی. آیا میشود ردی از این خون را در سفیدی مطلقِ تکفینشدهگانِ رقصان دید؟ مردهگان و اندامهای بیجان میرقصند و خود را به نمایش میگذارند مگر آن خاطرات، آن رئالیسمِ از یادرفته برای مخاطب زنده شود و بتواند ببیند. در سفیدی مطلقِ مردهگانِ بیرون آمده از گور، هنرمند است که رد انداخته. او آنها را پیچیده و منتظر است تا فراموشی را عقب بزند. در صور خود دمیده. و حالا ابتدای این برآمدن است و رقصِ سفید. برآمدنِ بدنها و ردِ اندامهایی که هنوز چیزی از آنها باقی مانده. جِرمی که بتوان لمساش کرد و نگاهاش و شاید ناگهان «خون» را در اعماقِ پوسیدهگیشان دید...
مهدی یزدانی خُرّم