;
بعد از سالها، دوباره وارد شهری شدم که همیشه تاروپود رنگرزیهایش، کویر یکسره خاکستری را برایم جبران می کرد. شاید، رفتن به مغازه تعمیر قالی آن هم قبل از سر زدن به خانه پدری دال بر همین موضوع باشد. زمانی که میان هزاران تخته خاک خورده فرش قدم برمیداری، تنها "زمان" است که همانند قطاری در حال حرکت از پیش چشمانت عبور می کند. مسیری که پنداشته می شوند هیچ ایستگاهی نداشته باشد؛ اما برای من "قالی" ایستگاهی است برای این قطار تندرو. استراحت گاهی برای قدم های خسته، تنهای فرسوده و حتی آفتاب از جان افتادهی بعدازظهر خانه مادربزرگ، که می کوشد راه خود را از میان شیشههای قدیمی باز کند و دست نوازش بر سر این خوش نقش ونگار دیار یار بکشد.
سحر محمدی زاده