;
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
قطار مهمانی سر میرسد و ما یکی یکی های ساکتی میبینیم که به خاستگاه خالقشان بر زمین دید و بازدید می نشینند. یکی یکی های عجیب که دهانی دوخته دارند و پر شده اند از خیلی ناگفتنی ها که بیرون می زند فریادشان از پوست و خونشان.
به مانند گمشده ای در تاریخ بشر بوده اند که اکنون قطار مهمانی آنان را سر می رساند. و به اتمام می رسد دوران خاموشیشان. عروس می شوند و زاد و ولدشان همچون صندوقچه ای کهنه دهن به ناله باز می کند.
بله... سردشان است و بغضی از کینه بر دل بزرگ کرده اند که شاید همین امروز به دنیا بیاید، آنگاه لباس عزا می پوشند و جشن می گیرند هر آنچه را که همیشه نداشته اند.
کودکان شیر می خورند از پستانک نداشته ی مادرانشان و مادران شیر می دهند به آنها از شیر نداشته یشان که این گونه می شود این بی جان های مسافر، جاودانگی را در همه حال گدایی می کنند.
قطار مهمانی سر می رسد و ما یکی یکی های تازه ای میبینیم که به خاستگاه خالقشان بر زمین دید و بازدید می آیند و قصد دارند تا برقصند که نیست اندکی پا برای پرخیدن و نیست اندکی دست برای تاب دادن.