;
دیدن محض کاری هنرمندانه است. آنچه میتواند پیش زمینهی آگاهی باشد، این دیدن و ادراک کردن، بدون دخیل شدنِ «منِ وجودی» است. فراتر رفتن از مرزهای ذهنیت و رسیدن به عینیت، برای هنرمند مسیری آرمانی را پیش رو میگذارد. منِ آرمانی او همواره عصیان است.
با عصیانگری بود که درهای باغ بهشت را به روی خود بست و تنها و بیپشتوانه به راه افتاد تا بلکه بتواند آن عینیتی را که میجست، پیدا کند.
هیچگاه، هیچ به دست آوردنی، سهل نبوده است. انسانِ هنرمند در هنگام گذر از هزارتوی معنا، زخم برمیدارد و گاهاً میسوزد. اما همواره توانسته التهابات و خراشیدگیهایش را تسکین دهد. همچون پاندورایی که درون جعبهی خالی شدهاش را نگاه میکند و امید را مییابد؛ هنرمند نیز هنر را میآفریند، برای آنگه التیام دهد، زخمها و خراشیدگیهایش را.