;
یادم میآید وقتی چهار پنچ ساله بودم در باغمان سبزیها را دسته میکردند و می انداختند درون حوض پر آب که تازه بماند. میوهها را در جعبه لایه لای کوه و پوشال میچیدند.
بهار که میشد درخت های هلو پر از شکوفه بود. کرتهای سبزی زیر آفتاب میدرخشیدند و من را عطر گل و رنگ آب احاطه میکرد.
روی پشتهای علف نشسته بودم.
تماشا میکردم. سرم را که رو به آسمان میگرفتم انارها آن بالا میدرخشیدند. همان روزها همهی باغ در جانم ریشه دواند.