;
زادسرو
سرو درختی همیشهسبز نماد جوانمرگی؛ نقش سنگقبرها و استعارۀ جاودانگی؛ نَقلِ(نخل) عزاست و پردۀ عروسی.
شگفتا که سرو جاخوش کرده بر قلۀ آشناییزدایی است!
همزمان مرد و زن است، پایدربند و روان است، تابوت مردگان است[1] و کشتی نجات.[2] سرو نقش روی پردههاست بهنشانۀ کناررفتنِ پرده!: پشت و روست و ظاهر و باطن. حقیقت جمع نقیضین است و سرو نشانیِ سرراست آن.[3]
در کلام فردوسی ضحاک خوابِسرنگونیاش را به دست سروبالایی میبیند،[4] پسجوانان پیش از نطفهریختن کشته میشوند.[5]سیاوشآنگاه که به دستور افراسیاب سر از تنش جدا میکردند به هیئت سرویتوصیف میشود[6]و مسیح به دار[7] کشیده میشود؛ جرم همگیشان فاش کردنِ «بیوقت» اسرار است.[8]
اما مقارن با اوج گرفتنِ تاریکیآمیزشی رخ میدهد: سروسانی حینِ افتادنْ تخم میریزد؛ قطرهای از خون سیاوش به زمین میرسد و فرنگیس از سیاوش بار میگیرد، و فرانک از آتبین.حالا همۀ حقیقت بذری گشتهزنده اما پنهان؛ خواه در زمین، خواه در زهدان زنی به انتظارِ وقت: انگوری منتظرِمُل شدن در خمخانه.
بهوقتش تخمۀ سروزاده میشود و دادِ روشناییو آفرینش را از تاریکی و تباهی میستاند: کیخسرو افراسیاب را سرنگون میکند و فریدون ضحاک را. همینجازندگی به مصدر کهنش بازمیگردد: «زندگی» از ریشۀ «زادن» است.[9]حیات براثردرافتادنِ با تباهی دست نمیدهد، اما با خلاقیت پیوسته ممکن میشود.
هیچگاه قرار نیستتباهی کاملا از بین برود ولی با هر زایشیعقب مانده و کماثر میشود. این چرخه تداوم مییابد: در بهارِ آفرینندگی، تباهی دچار قبض شده و زندگی دامن میگسترد و در زمستانِ تباهکار، زندگی دامن برمیچیند وسر به درونبذری فرومیبرد.
زادسرو همین است: حافظ و عبوردهندۀ شعلۀ نحیف حیات از زمستان به بهار.
داری که میسوزانند تا عطر خوش برخیزد[1]و میبُرندکه خمرههایی بسازند برای نگهداری مُل[2] تا جاودانگی محقق شود.
الناز نجفی، آبان ۱۴۰۲
[1]سرو به هنگام سوختن خوشبوست و برخی از اینرو چوب و درخت آن را فناناپذیر و جاودانه تصور میکردهاند. (یاحقی، فرهنگ اساطیر و داستانوارهها در ادبیات فارسی، ذیل «سرو»).
[2]بر اثر تقدس یا دوام چوب سروبود که خمرههای چوبی مخصوص نگهداری شراب را از سرو میساختند. (بهرام گرامی، «سرو در بوستان ادب فارسی» در: رهآورد).
[1]به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید/ که میرویم به داغ بلندبالایی (حافظ)
[2]مطابق تورات کشتی نوح از چوب سرو ساخته شد. (یاحقی، فرهنگ اساطیر و داستانوارهها در ادبیات فارسی، ذیل «سرو»).
[3]سرو بلندم تو را راست نشانی دهم/ راستتر از سروقد نیست نشانیِ راست (مولانا، دیوان شمس)
[4]دو مهتر یکی کهتر اندر میان/ به بالای سرو و به فرّ کیان (شاهنامه، ضحاک)
[5]مگر کاو سروتن بشوید به خون/ شود فال اخترشناسان نگون (شاهنامه،ضحاک)
[6]یکی تشت بنهاد زرین برش/ جدا کرد زان سرو سیمین سرش (شاهنامه، داستان سیاوش)
[7]در فارسی «دار» نامی است که بر درختان بزرگ و بیبر و صاف و بلندقامت مثل سرو و سپیدار اطلاق میشود.
[8]گفتم آن یار کزو گشت سر دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد (حافظ)
[9]محمد حسن دوست، فرهنگ ریشهشناختی زبان فارسی، ذیل «زادن».