;
آنچه در قاب میبینیم میراث به جا مانده از انسانهاییست که به ناگاه بزرگ شدند. جنگ را شناختند، فقر را چشیدند و جداییها را لمس کردند. اکنون در زمان گم شدهاند. خود را نمیشناسند و ما نیز هرگز آنها را نخواهیم شناخت. کودکانی که در ویرانی به دنیا آمدهاند. مردن را به خوبی آموختهاند و بارها و بارها آزمون کردهاند. شاید از ترس پشت عروسکهایشان پنهان شدهاند تا بازی کنند، بخوابند و گاهی دور از چشم همه شادی کنند. مجالی که هرگز نداشتند. شاید آنها این روزها در جستجوی خویش هستند. در جستجوی کودکی که گم شده ولی هر شب در خواب به رویشان آب میپاشد. من نیز گاه گاهی آن کودک را میبینم که رویا را میبافد و با ترس زیر لب آواز می خواند.