;
تا که روزی من در نیم روز بزرگ آماده و رسیده باشم، آماده و رسیده همچون آهن تافته. همچون ابر آبستن آذرخش. همچون پستان پرشیر.
فردریج نیچه
این حجم از سفیدی در تقابل با سیاهی و از درون خود تاریکی در کارم جریان پیدا کرد. از دل مهیب ترین ترس ها یعنی تجربه ی نزدیک شدن به حقیقت مرگ در دوبار هم آویزی ام با سرطان جایی که امیدهایم مثل وهم خیال بخار شده بود و به هوا رفته بود و چشمهایم در وحشت نبودن و نیست شدن به دنبال زندگی میگشت.
راهی نبود.. برای ندیدن باید به سمت زندگی می.چرخیدم در آن برهوت که همه چیز به چشمم می آمد، انبوه کارهایم را بارها بالا و پایین کردم تا جایی بین خطوط طرح هایم جریانش را پیدا کردم. باید ترس هایم را در توده ای از کاغذ و گچ میفشردم و تبدیل می کردم. هیچ چیز مثل دوغاب گـچـی کـه بـیـن دستـانم سفت و سخت می- شد به زندگی نزدیک نبود. گچ از بین انگشتانم سر میخورد و پایین می چکید و لحظه ای بعد آنچه در دستانم ماندنی بود شکل میگرفت. این تکرار آرامم می.کرد با خود میگفتم حتما هر ذره فوج فوج فواره میشود که میبارد و هر لحظه مثل چشمهای جوشان که از عمق گوشت و پوستم حسش خواهم کرد .....
آن روزها آن چشم انداز موهبتی بزرگ برایم بود.
سعیده حاتمی
پی نوشت برای عنوان نمایش :
در تداول پارسی زبانان بادیه به یکی از معانی زیر اطلاق میشود بیابان و دشت بی آب و علف ، کاسه و ظرف بزرگ ... چنانچه به یکباره میدیدی که گله از بادیه به اطراق سرازیر میشد موقع دوشیدن شیر داخل بادیه برکت پیدا میکرد پر و لبریز می شد.