;
چهره ی آرام و هم آنگاه دانست تنها یک راه وجود دارد. در خط و رنگ زندانی شان کند. شمارشان هر روز افزون میشد، همان طور که طعنه هاشان. نگاهشان وحشتناک بود؛ اما چهره ای نداشتند؛ قدرتشان در ناپیدا بودنشان بود. هر شب در رقصی جنون آسا، بر سقف اتاقش می کوبیدند، در هم میلولیدند و تکثیر
می شدند. تا زمانی که دیگر نتوانست تحمل کند. با طلسم تصویر، به هر کدام چهره ای بخشید، زندانی از خطوط و رن گها ساخت و در بندشان کشید. در نهایت زمانی که تسلیم شده بودند، مقصودشان را پرسید: پاسخ ساده بود ما را ببخش تنها می خواستیم چهره ای داشته باشیم...