;
در خفای مشکوکی قدم می زدم
خود را در دانه ی شنی غلطان پیچانده بودم
صدای خروس و خش خش حرکتش روی دانه های سرگردان بیدارم کرد
من، کُنجیده در تصوراتِ خود به مسیر خط خطیها نکایشِ لکه های رنگ ناپدید بودم
با ضربه ایی بسوی زندگی متواری شدم
او با نوک طلایی اش آیینه ی زندگی ام شد
و من
نجات یافتم
ملیحه