;
شش هفت سالم بود که پنج شنبه ها می رفتیم خانه ی مادر بزرگم که داییم پرویز و پسرش کامیار با دو دایی دیگرم آنجا زندگی می کردند. یک شب دایی کوچکم گفت شب یمان و از آن شب به بعد تا هفده سالگی که دایی پرویز همچنان سریا بود بخشی از تابستان را بیششان میماندم مجذوب اتاق دایی پرویزم بودم که طبقه بالا بود و بسیار شلوغ و پر از خرده ریزهای بامزه بود. یک عالمه دستنوشته یک گوشه بود و بسته های کاغذ سفید گوشه ای دیگر رادیو همیشه روشن بود و اتاق پر از دود. سیگار خودش میگفت بیشتر سیگار رو زیر سیگاری میکشه تا من آدمی بسیار ساکت و کمی مرموز بود. گاهی چهار پنج ساعت پشت سر هم در سکوت کار می کرد. چهار شبه ها عمران صلاحی می آمد و با هم می گفتند و می خندیدند یک چنین وقتهایی سکونش را می شکست به حرف که می افتاد خیلی حرف می زده هست هم که میشد همین طور حرفهایش کوتاه و طبر امیر بود؛ شوخی و جدیش را نمی شد تشخیص داد. دایی حروم صبحها می رفت شرکت نفت و من و دایی پرویزم تنها میشدیم صبح ساعت به یازده می آمد پایین و شروع میکرد به کار و من هم خودنویس هایش را جوهر میکردم سه تا خودنویس پلیکان داشت. یکی قرمز یکی آبی یکی هم مشکی فقط صدای خودنویس می آمد. یک صفحه کاریکلماتور که مینوشت چند بار از رویش میخواند اما هنگام طراحی هیچ صدایی از او در نمی آمد تا ساعت دو که ناهار میخوردیم کار میکرد و بعد می رفت استراحتی میکرد و دوباره چهار و پنج بر می گشت. وقتی جواب بود طولانی می گذشت اما وقت هایی را که با هم میگذراندیم خیلی دوست داشتم وقت استراحت استکان چایش را بر می داشت می رفتیم لب حوض و ماهی ها را نگاه می کردیم. آب اسند درست میکردیم و به مورچه ها نذری میدادیم به من می گفت تو سربار می کنارش می ایستادم و بهم سلام نظامی میداد. یاده نمی آید صدایش را بالا برده باشد. یا رفتار خشی از او دیده باشم یک بار دایی خسرو که از خانه بیرون رفت یک دانه از سیگارهایش را برداشتم و رفتم توی حیاط و روشن کردم دایی پرویز دید. نهایت عصبانیتش این شد که گفت: هیچه اونو بذار کناره آدم آرامی بود و وسواس تمیزی داشت و سواس مشابهی هم در کار کردن داشت زیاد طراحی می کرد و زیاد تغییر عصبانیتش این شد که گفت: هیچه اونو بذار کناره آدم آرامی بود و وسواس تمیزی داشت و سواس مشابهی هم در کار کردن داشت زیاد طراحی می کرد و زیاد تغییر می داد و آنهایی را که دوست داشت کنار می گذاشت کار هنری مثل شغل برایش جدی بود و آن قدر با اثرش سرو کله میرد تا در پیاید یک بار طرحی کشید و به من داد با مدادرنگی رنگ کنم هنوز دارمش از هفت تا ده سالگیم را یادم است از آن خانه بیرون نرفت انگار کل زندگیش آن خانه بود. ساعتها لب حوض می نشت و ماهی ها را نگاه میکرد. یک شب در حال مستی از من پرسید تا حالا عاشق شده ای گفتم «نه» گفت: من هنوز هم عاشق فروغم میخوابم که خوابش را ببینم » خیلی غریب بود چون هرگز از فروغ حرف نزده بود.
یدین محبوبی کیا