;
در من دشتی ست به نام تنهایی، به وسعت سرزمینم. به اندازه ی کودکی ام، از آن هنگام که تنها شدیم. در میان سکوت درختان این دشت ، حقیقت زنی بود که با باد می دوید.
حقیقت، سرهای بی تن بود، آبی بود و شرم آور. و گناه از درختان دشت .
دشت تنها پر بود از سرهای ما. سرهای بی تن، تنها و سترگ.
دشت تنها پر بود از ماه ها...از چشم ها، چشم های حاضر چشم های ناظر.
و من اینجا، در میانه ی این دشت به تماشا ایستاده ام.
شاید رازهای این دشت تاریک را راوی باشم.
شاید درخت ها به یاد بیاورند.
شاید زخم ها جوانه زدند...