;
کنش جدایی و پیوست؛
جدایی ذره از کل؛
ذرهٔ شکافته، بهمثابهٔ قلمهای از یک گیاه، به آرزو و رویایی تازه با هویتی مستقل بدل میشود.
این جدایی نه بهمعنای گسست، بلکه اتفاقاً بازتاب و نمودی است از پیوندها، اما ناپیدا، که در تار و پود آرزوهای انسانی تنیده شدهاند.
چرخهٔ بیپایان تکامل و کمال؛
جایی که هر لحظهٔ ازدسترفتن لحظهای است برای بازآفریدهشدن؛
گویی فقدان خود خالق است؛
کنشی که در آن نوعی کهنالگو تبلور مییابد که ریشههایش همانا در رویاهای گمشدهٔ مشترک کاشته شده است.
هنرمند، در مقام رویاپرداز، خود نیز بخشی ازاین فرآیندهای پنهان است؛ گویی هر شکاف و هر تکهٔ جداشده، نه فقدانی ساده، بلکه ازقضا نشانهای از حضور و انعکاسی از پیچیدگی و عمق بیشتر است.
در این میان پویایی ابژه بر خود ابژه چیره میشود و نقش اصلی را بازی میکند؛ نوعی جریان که در آن گسستن وابستهٔ پیوستن، و پیوستن در گرو گسستن است، جایی که جدایی، نه نشانهای از پایان، که فرصتی برای آغاز، شکوفایی، و تکاملی دیگر است.
فرآیندی شبیه به زیستن؛ پیوسته در حال ازدست دادن و بازیافتن؛ گویی که هستهٔ هر رویا در ذات خود از نو متولد میشود.