;
بر بستر رودخانه که هر آن جریان زندهگی و مردهگی تغییر میکرد، مانند نظارهگری سِحر شده به تماشا میایستاد و به آنچه در زمان سیال بود، زمزمهی موجودات، حرکت ماه و نور بر پوستش خیره میشد. حتی در گودی میان دره، جایی که آب به سمت غروب در حرکت بود فراغتی برای نشخوار و چشماندازی برای تماشا داشت. گاهی دشت و گاهی کوهستان|معبر همیشه مهیا بود.
خارج از قصه اما سراسر دشت مُغاکی بود! لایهی ضخیم رسوب و سکوت. خارج از قصه فقط تن بود، بیآگاهی! میل به انتقام، بیسرخوشی! ورزا شکل عوض میکرد و دیگری شکلی از او میشد.