;
به بهانهی گاهشمارِ زندگیِ یک نقاش
نامش شهرام است؛ شهرام! یا از آرامی و صلح و شاهی بر شهری آرام میگوید، یا از نیکخوییِ رامِ روان و وجود که تسلیم است و در اختیار.
نقش و طرح و رنگ، فروزهی وجود بود؛ در او به پنهانی و از خردسالی که سببِ «نقاشی» شد. نقاشی و نقاشی و نقش و طرح و رنگ!
وقایعنگارِ جهان هر بار به راهی و شیوهای به کار او نگریست و دری به سویی گشود: که این راه است و به بیراه هم رفت. بیراهِ هزاران راهِ جهان؛ درختی که به پیشوایی در منظره مثل تذکری ایستاده است و به نقاش مینگرد! یا کوهِ شال بر گُردهی سپید، دورِ دور، یا آبیِ پاکتراشخوردهی آسمان؛ هزاران آبی!
به هر سو که مینگریست، راهنمایی بود، جهان با بردباریِ هستیزادش مثل نفَسِ استوره راهنمایی میکرد.
نقاشی و نقاشی و نقش و طرح و رنگ!
افسانهی جاریِ زندگی، سکون و سکوت و ضربآهنگ قلممو و تاشهای به هم تابیدهی رنگ، هلهلهی پنهانِ وجود بود در جهانِ به هم ریختهی اکنون.
کارهاش، درختِ تنهای خشکیده به دستِ دَدِ ناپیدا، ستایش هستیای است رو به ویرانی.
بی که بداند زخم خاک و درخت و جهان را ساخته است، و در بازگشت به «منظره»، «انسان» انکار شده است، و به نشانش جای «زخمِ دستِ انسان» را میبینیم.
کارها «هجرانیِ درخت» و جهاناند که چپاول شده و سوختهاند.
مهراب / گالریِ وَرد / ۱۴۰۳