;
نیمهی بالا به آدمی ماند، نیمهی زیرین به مار ماند، بجهد و به دنبال، به میان فرد پیچد و بفشارد و حلق وی بگیرد و خونش باز خورَد.
آیا او را در جایی دیدهاید؟ با او حرف زدهاید؟ در خیابان در مترو، در بازار. با او به مهمانی رفتهاید؟ چه پوشیده بود؟ چگونه میرقصید؟ حکایت من حکایت دنیای معاصرِ پر از چیزهای جدید و غریب و ترسناک و شاید هم زیباست. دور ما پر است از عجایب.
من میبینمشان شما چطور؟
داستان من اینگونه شروع شد:
یک؛ کتابی به غایت عجیب و شاید نامفهوم (البته برای من) و سراسر تصاویری حیرت انگیز که از نگاه من بیش و پیش از ادبیات استوار قرن هشتمی، مجموعه ای از تصاویری زیبا است.
دو؛ کارخانهی تولید لباسی پر از ضایعات و الیاف پنبهی به جامانده در انبار مثل همه کارخانجات فشن در جهت تخریب هر روزه ی زمین.
سه؛ جامعه ای پر از انسانهای عجیب و اتفاقات عجیبتر و غیر قابل پیشبینی، صلح در میان جنگ، جنگ در میان عروسی، آتش در میان بازار، مرگ در میان معدن و ...
چهار؛ من به غایت ناراحت خشمگین و افسرده که تنها راه آرامشم بدون فکر کردن به انواع دارو و روانشناسی و روانکاوی، طراحی و اجرای مجموعهای بود از ترکیب این همه چیز نامرتبط به هم و در نهایت نمایشگاهی با نام سه گز شاخ سیاه و آدم آبی.
تکتم همتی
آبان ۱۴۰۳