;
غرّه مباش.
دل که معمور شد، بازی تمام است.
ویرانی، خودِ فرم است.
غنچهها خواب میبینند، باغها سرابند، و هر شاخ گلی که میشکفد، تنها رگ خوابی نازک است میان بیداری و وهم. اینجا، بقا نه در بنا کردن است، نه در پایداری؛ بلکه در افتادن، شکستن، و پیوسته آغاز شدن. در جهانی که هر نگاهش پا به رکاب است، هر لحظه فرصتی است برای فروریختن و از نو ساختن، اما نه همانگونه که بود.
“سبحان شفیعی” برای این رویداد اشعاری از بیدل دهلوی را دستمایه برای تجربه در Visual Poetry قرار داده است.