;
آیا به راستی هیچ تقصیری نکردهام؟ آیا به شوقِ دل او دامن نزدهام؟ آیا از تجلی های طبیعتِ بیغشِ او که بارها مایهی خندهمان می شد، با همهی آنکه چندان هم خندهآور نبود، اسباب شادی نساختهام؟ و آیا...؟ راستی چیست آدمی که از خودش هم می نالد. دوست عزیزم، من می خواهم و قول می دهم که رفتار بهتری در پیش بگیرم و دیگر آن تلخیِ کم و بیش را که سرنوشت به کام ما می چشاند، مثل گذشته دائم نشخوار نکنم. می خوام دم را غنیمت بشمارم و گذشته را از یاد ببرم. بیشک حق با توست عزیزم. آدم ها که خدا می داند چرا چنین خمیرهای دارند، بسیار کمتر رنج می بردند اگر اینقدر به خیال تن نمی سپردند و از تلخی های گذشته یاد نمی کردند، یا به جای بیخیالی و پرداختن به اکنون، در حال و هوای خاطرات ناگوار گذشته غرق نمی شدند.
از کتاب «رنج های ورتر جوان» اثر «گوته»