;
شب است: تاریکی هر دم محزونتر پیش میخرامد.
شب است: چونان دهان مرگ که از خاکستر پر است.
شب است: اکنون شوقم چون چشمه ای از خون، بر بیراهه برق میزند.
ــــــ
هر آنچه از مرگ، عدم و تباهی میدانیم انعکاسی از انعکاسهای پیشین است که هر دم سختتر ما را به خویش میکشد. “محمدمهدی” در میانهی انبوه انسان وارهها میایستد و بیش از هر چیز به بند کشیده شدن را ریشخند میکند. خَلق و باز خَلق سرزمین، همچنان که سرگرم کننده، پافشاری بر دردمندی، پریشانی و نقص است. همچو کاری سخت که به کسی رسد! ملازمی بازگشته از جنگهای عدم که بر لبهی شهر میایستد: تف کن بر شهر بزرگ و برگرد!