;
آنچه به دیدنش میآیید، مدتیست از اینجا رفته است. من این را از گامهای او که در یک روز بارانی خیابانهای سرخ را ترک میکرد فهمیدم.
آنچه به دیدنش میآیید، سایهاش را با خود برده است، و بوی آشنایی را هم.
آنچه به دیدنش میآیید، هرگز نبوده است. من این را از بوی خون فهمیدم، از بوی رفتههای بیبازگشت.
آنچه به دیدنش میآیید، میخندد، میگرید، میافتد، بیشمار مسحور خاک میشود و بیشمار برمیخیزد، شیفتهی پرواز میشود و میرود، من این را از صدای آن مرغ ماهیخوار فهمیدم.
گالیا مدبرنیا