;
آبرسنگی سیاه از کوه سقوط کرده و مسیر آب روستا را بسته است. آب در پس این سنگ غول آسا جمع میشود و در قعر زمین فرو میرود دههها تلاش روستاییان قحطی زده برای درهم شکاندن این ابر سنگ سیاه، بی نتیجه میماند در پس سالها گرسنگی و مرگ، روستاییان، خشکیده و سیاه ،پوش در حقیقت بسیار شبیه به «ابر سنگ سیاه شدهاند یک شب دهقانی به نام «لطفعلی در مکاشفهای متوجه میشود که این قامت شکستناپذیر ابرسنگ، نقابی بیش نیست و از درون پوسیده و سست است. هر تیشه ایی که بر این سنگ مینشیند درونش را خوردتر میکند.
دریافتن این ،حقیقت لطفعلی را در تیشه کوبیدن به سنگ سیاه مصممتر میکند و دهقانان را با خویشتن همراه میکند لطفعلی به سرایت صفات ابر سنگ به وجود خود و همراهانش اهمیتی نمیدهد چنان عاصی از قحطیست که در مسیر متلاشی ساختن سنگ سیاه، حرمت و حریمی نمیشناسد تیشه کوبیدن به ابر سنگ برای او و همراهانش تبدیل به «کلیشه» و «مراسم» شده و آن را به دیگران هم دیکته میکند سنگ سیاه صیقلی که آینه ایی را میماند، اگرچه «سیاه» اطلاق میشود اما در حقیقت هیولایی سیاه و سپید است هم سیاه و هم سپید اما رنگ دیگری ندارد مرا یاد پارگرافی از جان دیوئی می اندازد
بشر ترجیح میدهد در چهارچوب قطبهای مخالف بیاندیشد. تمایل دارد باورهایش را در قالب یا این / یا آن صورتبندی کند و میان آنها هیچ امکان حد واسطی نمیبیند. نخواهم گذارد که خواندن این ،کپشن انیمیشن ابر سنگ سیاه و نقاشیهای خمیرمایهاش را
بیش از این برملاکند ادامه این سطور در اطراف شماست. خوش آمدید.