;
[برجی از واژههای پراکنده، آرزوهای بلند و رویای ارتباطی که هرگز به آسمان نرسید.]
×
برجی بود که میخواست آسمان را با واژهها بسازد.
واژههایی که لوگوس در آنها میتپید، اما هر بار که طنینش را به آسمان میسپرد، زبانها از هم فرو میگسستند.
|...|
هر گویش، تراوش متقابلِ کلام و سکوت را در قلمرو الفاظ پویا به نمایش میگذاشت:
خرد و ممیزهای که در هر کلمه پنهان بود،
اما آسمان، دورتر از آن بود که بتوان با زبانی واحد لمسش کرد.
برج فروریخت، اما در هر سنگِ فروپاشیدهاش، لوگوس همچنان زنده بود:
در سکوتِ بین واژهها، در میانه گرفتنِ خاموش، در فاصلهی میان زبانها، جایی که فهمیدن، نه در یکی شدن، بل در گسست معنا پیدا میکرد، و واژگانی که مهجور و از توان افتاده، خود جان تازهای مییافتند.