;
در جهانی تهی، جایی که هنوز نامی برای آن نبود، گلی آتشین رویید. نه از خاک و باد، بلکه از سکوتی که خود همچون دستهگلی در آستانهی شکفتن بود.
رنگها به هم پیچیدند—سرخ و آبی، زرد و سیاه—چرخیدند، گریختند، سوی هم دویدند، و از دل خاموشی، گلی سربرآورد که هنوز نام خویش را نمیدانست.
آن گل از آتش نبود؛ سوختن را میشناخت.
خاموش ایستاده بود، درونش هزاران واژه فرو میریخت، بیآنکه یکی از آنها بر زبان جاری شود.
پژواکها را در خود بلعید، از هر آوایی تهی شد، در سکوتی بیکران نفس کشید و شکلی نو به خود گرفت.
“گل از پیچ و خمِ نفس آمد و در تبوتاب نماند.”
میان گلبرگها شکافی پدیدار شد؛ نوری لغزید و بر تاریکی نشست. هیچچیز از دست نرفته بود—تنها سکوت، نامی دیگر یافته بود.