;
گل، نقطهٔ تلاقی تناقضهاست؛ استعارهای از روان، تصویری زنده از حسرت و امید. هم زیبا و مقدس است، هم فانی و شکننده. نیلوفر آبی از دل آبهای مرده سر برمیآورد، و گل سرخ عشقی را روایت میکند که همیشه با درد همراه است. در هالهٔ بوی هر گل، چیزی از امید و ناپایداری به زبان میآید. از زیباییای که همیشه سایهای از مرگ را بر خود دارد.
«آیا گل میداند که زودگذر است؟»
گل شبیه روان انسان است؛ تمنایی که در اوج شکوفایی، زوال را میپذیرد. آنچه گل را فراتر از ظاهرش میبرد، چرخهٔ زندگی آن است: از جوانه تا پژمردگی، هر لحظهاش پیامی دربارهٔ زمان و ورای آن دارد.
گل مرزی است میان جسم و روح؛ حضوری معلق میان ریشه و پرواز، پژواکی از تضاد: لطیف اما گذرا، آرام اما گویا. شاید همین تضادهاست که گل را به آینهٔ حسرتها و آرزوهایمان بدل کرده است؛ انعکاسی از عشق، زندگی و جاودانگی، در دل فنا.