;
راهی فرعی بود، بیتابِ نشانی، بینیاز از نقشه.
آدمها آمده و رفته بودند، چیزی جا گذاشته بودند؛
نه با شتاب، نه برای رسیدن، گویی فقط میخواستند در «رفتن»، حضور داشته باشند.
هوا بوی خاک نمخورده میداد، آفتاب هنوز خودش را پیدا نکرده بود. یکی چای داغ را تا ته سر کشید،
یکی بند کفشش را با حوصله میبست،
و یکی هنوز خواب را کامل از پلکهایش تکان نداده بود.
کسی نمیپرسید «کجا»، کسی نمیپرسید «چرا».
قدمها آهسته، گاه با و گاه بیتردید، در راه شکل میگرفتند.
پشت سر، رد صداها کمکم محو میشد،
و پیش رو، فقط مسیر بود؛ ساده، بینام، باز.
«ما حرکت کردیم. زندگی در راه است.»