;
آمد، بیخبر، بیصدا. نه از جایی دور، که انگار همیشه بوده، پنهان در ترکهای بیتوجهی، در گوشهی سکوتی که تا امروز، کسی گوش نسپرده بود. کلاغ، سنگین و دقیق، در میدانِ خالیِ هیچ ایستاد. نه دشمن، نه همراه. بود، چون زمانش رسیده بود. و این کافی بود تا هوا سنگینتر شود، تا واژهها خودشان را گم کنند، تا آنکه باید، نداند بماند یا برخیزد. نگاه نکرد، نپرسید، نترساند. فقط حضورش کافی بود تا روشن شود: سکون دیگر ممکن نیست. نه موعظه، نه تهدید؛ آنچه کلاغ آورد، تصمیم نبود — «جهت» بود. بیآنکه بگوید، روشن شد که دانستن، آغازِ تنها ماندن است. و آنکه برخاست، نام نداشت. فقط دیگر، آنی نبود که پیش از کلاغ بود. چیزی ترک خورده بود در هستهی بودنش، و از آن شکاف، سفری آرام و بیبرگشت شروع شده بود. کلاغ، پیک مرگ است، معمار نقشه و حافظه. چشم خدایان را حمل میکند؛ ابزار میسازد.