;
گاهی آدم به جایی میرسد که دیگر صداها برایش معنا ندارند. نه از سر خشم، نه از نفرت. فقط خسته است. خسته از تکرار، خسته از قضاوت، خسته از هیاهویی که چیزی جز سکوت نمیزاید.
او خودش را کنار میکشد، بی آنکه در را محکم ببندد. آرام، مثل پر افتادهای در نسیمی آهسته. نه دلش میخواهد کسی دنبالش بیاید، نه انتظار دارد کسی بفهمد. انزوا برایش زندان نیست؛ پناهگاه است. جایی که در آن میتواند خودش باشد، با فکرهای خاموش، با رؤیاهای خاکخورده، با خودش... بدون ماسک، بدون نقش.
در آن سکوت طولانی، چیزهایی را میشنود که سالها از یاد برده بود. صدای ضربان دلش. صدای باد میان برگها. صدای خودش وقتی که میخندد، بیدلیل.
شاید بیرون از این خلوت، همهچیز ادامه داشته باشد. اما درون این انزوا، چیزی در حال زادهشدن است. چیزی شبیه آرامش. شبیه معنا.