;
در آغاز، گل تنها بود.
نه به پاس ستایش، نه برای زینت.
در انزوا شکفت؛ آنچنانکه او، در پسِ پردههای هزاررنگِ خاموشی. در میان واژگان غریب و گزندهاش، گلی را نشانده بود بر گورِ زیبایی؛ آنجا که عطر، بهجای آنکه دل برباید، میگریست. نه قصیدهای از شکوفه بود، نه مرثیهای برای لطافت.
واژههایی بودند از بطن درد، از دلِ تناقض: میل و مرگ، زیبایی و تباهی.
در «گریستن عطر»، ما گل را در پی صدایی میجوییم که هرگز مجال بر زبان آمدن نیافت.
گل، نه بهانهی عشقورزی است و نه زینتی بر سینهی مردی فاتح.
گل، در این روایت، پیکریست زنانه؛ گاه با ساقهای خمشده از رنج، گاه با گلبرگی پنهان از شرم.
زاده میشود تا دیده نشود. میشکفد، بیآنکه بهارِ خویش را بفهمد.
عطرش، به جای آنکه در هوا بپیچد، پشت دیوارها میگرید.
در باغهایی بینام، بر خاکی که واژهها را دفن میکند پیش از آنکه ببالند،
اما مگر نه آنکه عطر، حتی اگر بگریزد، در هوا خواهد ماند؟
مگر نه آنکه گریه، اگر به آوا نرسد، در زبان شعر پنهان خواهد شد؟
«گریستن عطر»، یادآوری آن گلهایی است که آوازشان هرگز شنیده نشد.
واپسمانده بر شاخهی شعر، در میان برگهای پژمرده، و در سکوتِ سنگینِ این خاک،