;
از بالا بود که شکست. نه ترک برداشت، نه فرو ریخت؛ تنها ادامه نداد. نه از ریشه، نه از خشم خاک. سقوطی نبود. فقط توقفی بیصدا در جایی که قرار بود میلِ به آینده شکل بگیرد. بدن، در ایستاییِ خود خاموش ماند. پاها، بیاتکا و بیاراده، آویخته به خاطرهی قدم برداشتن. نه در حرکت، نه در ماندن؛ معلق در میانهی انفعال و انتظار. فکر، فرو نریخت، اما عبور هم نکرد. در بالا ماند، در نقطهای بلاتکلیف، جایی میان پرتاب و تعلیق؛ و از همان لحظه، آنچه هنوز ایستاده بود دیگر نشانی از حیات نداشت— فقط احتمالی از آن بود؛ باقیماندهای از بودن، در کالبدی ایستا. گل، دیگر نرویید. ترس، از ریشه بالا آمد. رشد، بیجهت شد؛ امتدادی بیافق، بیخواست، بیامکان. زمان ایستاد، نه چون تمام شد، بلکه چون دیگر کسی به پیشرفتن یقین نداشت. آنچه پدید آمد، نه ظرف بود و نه بدن؛ تجسّمِ تردیدی بود که «خود» را به «شکل» درآورده بود. فرمی از زندگی، بدون زندگی؛ شکلی از همزیستی، بی همبودگی. و این، نه سکون که سلبِ امکان بود. نه ایستادن، که لغوِ مسیر. نه از ناتوانی، که از فرسایش تصمیم. نه از خاموشی، که از بیاعتمادی به گفتوگو. زیستن، تعلیق شد؛ در میان حجمهایی که نه خالیاند، نه پُر — فقط دیگر هیچ کاری نمیکنند. زبان، در گلوی جمعی گیر کرده است.