;
- شروع: رضا
اسطوره را گاه جمعیتِ استعاره میسازد، گاه دلبستگی به آنکه ما فرصت فهماش را نداشتیم. مثل پدربزرگم رضا، که از برادرش ابراهیم ذرهای خون برای پیشانیاش و یک اسم برای پسرش برداشت، برنو به دوش انداخت، دختر همسایه را پای تپهی عشق از غبار اسب رشیدخان بیرون کشید و دیگر خوابید.
- میانه: تپهی عشق
پنداشتم که کلمات از زیر پای معشوقه روان شد، که در مسیل جاری شدند، که مسیلها شعر شدند، که کلمهها پای تپه روییدند.
-پایان: تَن.
غایتِ چیزی، هیچوقت خودِ آن چیز نیست. غایت شعر هم شعر نیست؛ تَن است. شعر، حجمی ناپیدا میسازد که تنانگیاش را از کلمه/ حرف گرفته است و اینجا نه کمال درمیان است و نه اطمینان.
آنجا
میوه بر درخت اگر بودم
اینجا درختی در میوهام.
رویایی