;
از قضا سرکنگبین صفرا فزود!
زندگی کردن تجربه مواجهه ایست، هر روزه که منطق ذهن ما را شکل داده است. اما این تجربهْ مواجهه با الگوهای تکرار شوندهْ زندگی، در ذهن ما پیش فرضهایی را ایجاد کرده، که معمولاً هر روز در سر جای خود قرار میگیرند و منطق تعقل ما را منطقی پیش فرض محور ساخته، که چهارچوب و متر معیار میسازد. میسنجد، اندازه میگیرد، میفهمد، درک میکند و به جا میآورد. این الگوهای ازلی در ذهن ما آنچنان پر رنگ شده اند که اساس درک ما را پی ریخته اند.
وجود پیش فرض خوانش ما را از اثر هنری، امر زیبا و واقعیت دچار شتابزدگی قضاوتگرگونه ای میکند که تجربه مواجهه ما با اثر را ملوس کرده و مانعی میسازد، در مقابل هر آنچیزی که باید دیده یا شنیده میشد.
پیش فرضها ریشه در خاطرات جمعی و تجربیات زیستی ما دارند که المانهایی میشوند برای همه چیز، تعریف نسلها،
تمیز دادن گروه ها و پایگاه های اجتماعی شان و ما بی شک در مواجهه با تصویری که حامل این المانها و نشانها باشد، بدون تامل آنها را به جا میآوریم. حال چه میشود اگر این نشانه ها در زمان و مکان پیش فرض قرار نگیرند؟ چگونه است که این آشنایی دیرینه به این سرعت زدوده میشود؟ ذهن ما همیشه وقتی نتیجه مفروض از اتفاق واقعه را دگرگون شده مییابد،
آنرا امری غیر عادی تلقی میکند و این تلقی حد نرمال، مرز بین عادی و غیر عادی و حتی عقل و جنون را شکل میدهد. ولی باید پذیرفت که همیشه همه چیز آنطور که قرار است باشد نیست.
گاهی اوقات سرکنگبین صفرا میافزاید!
کاوه عزیزیان