;
کوکب سلطان، مادربزرگم بود. زنی اهل شمیران. شوهرش نانوا بود و در حیاط خانه به عشق کوکب سلطان گل کوکب میکاشت.
کوکب سلطان دلی از دریا داشت با آرزوهای بزرگ. صبح ها بچه داری میکرد و شب ها آرزوهایش را میبافت و میدوخت و افسانه میساخت. نه در خیال، در دستانش.
پرده خانه کوچکش را قلاب بافی می کرد. زیر سماوریش را گلدوزی، شماره دوزی میکرد و لباس میدوخت.
صبح، فرزندانش فرزند کوکب سلطان وحاج حسن نانوا نبودند، فرزندان آرزوهای زیبای یک زن بودند با لباس ها و گل سرهایی دست دوز و وسایلی زیباتر از مغازه های لاله زار. خانه اش آباد...
لیلی طهرانی