;
چگونه هنوز صدای فریادش هر لحظه در گوشم میپیچد، عذاب سالها رهایم نمیکند. نگاهها جانم را خنجر میزنند، روحم آزرده است. همگان کمر به یاوهگویی بستهاند. هر آنچه پس از او، در ذهن آزادی تصور میشد تبدیل به غدهای تدریجی شد. روانم زخمهای کاری برداشته و تا مغز استخوانم را میسوزاند. انگار بر روی پیشانی مهریست که حکم تجاوز کلمات و نگاهها را صادر میکند. هیچ راهی نیست حتی راه فرار، تنها و تنها باید ایستاد، نشکست و فرو نریخت تا شاید از زندگی سهمی باشد.
پوریا علیزاده