;
یک زن، شاید سرخپوش، شاید پیر، شاید جوان. بهمانند تمام زنانی که میشناسی. شاید شاد، بهمانند کودکی روی ابرها، شاید در یاد ِ گذشته، شاید با نگاه به آینده. او کیست؟ کجاست؟ او همه زنانست، در تمامی دقایقشان؛ پیش رویش کاغذ و رنگ... و احساسی که در او میجوشد، ریشه میدواند و حرکت میکند. شاید نتواند تمام عاشقانههای دنیا را برایت زمزمه کند، شاید نتواند همهی نغمههای بشریت را برایت بنوازد، شاید نتواند با کلامش، آن حس ِ نمو یافته در خویشتن را برایت باز گوید؛ ولی با پاکی کاغذ برایت میخواند، قلمش برایت مینوازد و رنگ... رنگها و حس آزادی او، چون موهای مواج در بادش، در هم میآمیزند، یکی میشوند و وَه که چه زیبا مینوازند، میخوانند، میآفرینند و چون صوفیان، رقص کنان، ما را، خودش را، میبرند تا اوج، تا رهایی...