;
برای خودم مکانی داشتم و گاهی به وضوحِ آن پناه می بردم، مکانی به کودکی که قابهایِ پر از تلألو داشت. اما در سالهای نزدیک، خشکسالی جای جایِ آن را به «دِهــخرابه» تبدیل نمود که انگار تمامِ آن فروغ همچون گِلِ ناپخته روی تپه خمیر شده باشد. در مکانِ روحم نیز چنین بود. نه اینکه دو مکان باشد؛ «دِهـخرابه» نمودِ مکانِ درونم بود. هنگام نقش زدنِ این ویرانی در مکانِ درونم که چیزی نبود جز اینکه در ترس آگاهیِ مرگ «به هیچکس و هیچ جا بجز خودی ترین خود خودم فکر نمیکردم..و اضطرابی از درک مرگ در هستی بی زمانم احساس میکردم» اما در «دهـخرابه» چیز دیگری بود که بُعد می گرفت، خاطرۀ «آن آمیختگیِ عطرِ برنج های درو شده در تابستان با بادهایِ شمالی که بسوی شیراز می آمدند». روستا در وضوحِ کودکی در ذهنم مانند شکوفاییِ عمیقی بود که در نقاشی هایِ واقعگرایِ طبیعتی که با مدادرنگی کشیده ام ثبت شده بود. آن وضوح چیزی بود که بواسطۀ باران یا ایمانِ کودکی ساخته شده بود، معجزه ای غیرقابل دسترس در دژی محصور. ولی در پناهِ وضوح، اکنون نیز از آن چیزها ردّی در خشکسالی می دیدم؛ ردّی از هستن در مرگ که به نظرم نه چیزی معدوم بلکه نوع دیگری از هستی بود. نقشِ این ویرانیِ و گسیختگی در خشکسالی هنگامی به تصویر در می آمد جدایِ مفهومی که از مرگ داشت خود انگار در بطنی از هنر پوده می شد در بطنی از خاطرۀ چهره هایی که در تپش مرگ جاویدان بودند. صورت هایی فراتر رفته از ناامیدی یا مرگ. این، همان لحظه ای به دیدم نشست که در صله رحم؛ میزبان دست تک تکمان را بوسید. میزبان نشسته در چهره ای که جدای تأثیر خشکسالی، هنوز پُر بار از ایمان و رأفت بود. اینها همه چیزهایی بود که می خواستم تویِ این دریچه هایِ ساخته شده از خاک و نفت و گونی ردی از آنها باشد. عطر برنج هایِ دهـ خرابه، و وضوحِ من سرگردانِ ایمان در بادهایی که گاه از کودکی بر دیده ام می پیچد.