;
در خلوت خود زیر سایه درختان نشسته بودم.
حیات با تمام معنای خود در رگ هایم می جوشید و احساس خوش زندگی را به ذره ذرۀ وجودم می رساند.
پیچش باد لای شاخه های درختان بستری را می گستراند تا نغمۀ پرندگان، یکی یکی روی آن بنشینند.
گهگاهی نیز صدای چرق شکستن شاخه ای خشک زیر پای باد، تک مضرابی زینت بخش بر این هم نوازی دل انگیز می نشاند.
مزۀ گس تعلق به هستی زیر زبانم جاری بود.
دقایقی گذشت.
برای بلعیدن طراوت گسترده در هوا، سرم را به سوی آسمان بردم و سینه ام را سرشار از مایۀ حیات کردم.
ناگهان
دیدگانم پر شد از نهایت رنگ و طرح و نقش.
و کم کم چشمانم نمناک شد از فهم آنهمه بخشندگی بی منت درخت.
بی اختیار برخاستم و به سوی درخت رفتم.
آرام آرام با دستهایم لمسش کردم.
در آغوش گرفتمش.
بوسه ای بر او زدم.
و گونه ام را بر زبری پر مهرش نهادم.
دیدگانم را آهسته بستم.
و با او یکی شدم.
زمان می گذشت و من لحظه لحظه از فهم درخت به درک او نزدیکتر می شدم.
اندکی بعد.
من از او جدا شدم.
اما
او هرگز مرا رها نکرد.
آرش رئیسیان
اسفند 1395