;
انسان وارگی
روایت از حضوری ژرف و ساده میکند عروقش، همچون خمیری ناگزیر، تنیده درموقعیتهایی متفاوت باتجربههایی جسمانی و بس درد آور.
خمیده از استدلالهای مرسوم ونامرسوم ...
مدام در استتارِ امیالی خیس است و جهان درونش را تصویر میسازد.
منطقیست مسکوت در اختناقِ موروثانهی مخاطبی متجاوز .
نه خامی میشناسد و نه کمال؛ بی اعتنا، فارغ از رنج هر گزارهی شرطی ،رهاییِ باورش را طلب میدارد.
خشونتِ زمان، تنازع برای بقا ،اعتقادات کج فرم و بیشکل اطرافیان ..
یک جانانگارانه، صد جانانگارانه ،هزاران جانانگارانه!
او خودش است، تصویرش راهیچ نمیداند.
فهیمه کارگر- تابستان 1396
بانو و گربه خیابانیاش
جهانی بیپایان با یاخته هایی سر در گم. زنی تنها در دنیایی پرهیاهو.
لحظهای بنگر که چگونه بر بومِ بیجان، نقاشی دلخسته از جنسِ حریر، جانانگاری کرده و چگونه در سودای بارش مصیبتها سایهاش بر دیوارِ زندگی رخ انداخته است تا نمادی شود برای رخسارهی حریر در میان آدمیان که گاه ظرافتِ گران بهای حریر را فراموش میکنند.
جانانگاری، جان دمیدن در کالبد انسان نیست، بلکه روزنهی امیدی است که گربهای خموش با حضورش در خیابانی نمور در چشمهایت روشن کرده و با غمخواری از جنس سکوت با گوشهای تیزش سر تا سر غمزهکنان در سکوت، دردهایت را به جانش میخرد.
زینب کشمیر- تابستان 1396