;
دهانش را باز می کرد و از کلماتی سخن می گفت که انگار نیاز به تصویر کردنش، نداشته ام ،چرا که حضوری پرنگ درآن را احساس می کردم. و موسیقی برایم پخش می کرد؛ موسیقی که ،چندین سال است مرا یاد جنگ هایی می اندازد، که در زمانش حتی پدر بزرگ اصلی داستان هم حضور نداشته است.
درد و ترسی عجیبی در درونش نهفته بود.
چه سکوت عجیبی و چه بوی مطبوعی..چه دشت مه آلودی.از چه سخن می گویم.از کدامین پایان جنگ؟
همــــــــــچنان میبوسن و میبوسم عـــــــــکس های به اجبـــــارســـــوخته اش را.
ساعت را نگاه میکنم،
...2:30 دقیقه بامداد
عـــــکس بعدی را می چسبانم
Hamed Nouraei - Mixed Media - 1396 - 60x60 cm
He opened his mouth، talking of words which I had not felt the necessity to picture، for there was a strong presence in them. And he was playing music to me ،a music which for years، has reminded me of the wars taken plece at a time when even the grandfather of the story had not existed.
There was a strange pain and fear within him.
Such a strange silence and such a pleasant smell…such a foggy field. What am I talking of? Of what end of war?
Still ،I kiss and kiss his burnt photos.
I liik at the watch،
2.30 am
I attach the next photo…