;
انگار که این تهران است که خیره مینگردم؛
در سکوتِ خاکش که "چراگاه جرثقیل"هاست
با دیوارنگارههایش ... آنگاه که با شتاب یا به تأنی، بیاعتنا از کنارشان عبور میکنم،
در بهت پرندگانش و در غیاب آوایشان
و خمیازه بیصدای شاخههایی که لوح سپید مغموم شهر را بیهوا خطخطی میکنند
و نگاههای در سکوت و بیهیاهوی طبایع جاندار و بیجان
...
که در برم میگیرند و با هرروزمرگیها همراه میشوند.
این نگاههای خیره را با شاتهایی به عریانی واقعیتهایی بی واسطه و بی ویرایش از سر خود واکردهام...
و در گوشه دنج این شهر آویختهام.
دیرزمانی ست که در خیابانگردیها در سکوت مرا مینگرند این پدیدارها و به خود میخوانند؛ که گاه از فرط بودن و حادبودگی دیده نمیشوند.