;
من غول
وقتی ده یازده ساله بودم عروسکی با قیافهی مردانه، پارچهای و نرم هدیه گرفتم که برایم ماهیتی فراتر از عروسک پیدا کرد و کمکم به غول حمایتگر من تبدیل شد. شبها با من میخوابید و من دیگر از تاریکی، دزد و ... نمیترسیدم. در سفرها همراهم بود، پشتم گرم بود به داشتنش و به بهترین شکلی که میخواستم حمایتم میکرد.
روز ازدواجم خودم را مجبور کردم به چمدان عروسکهای انباری منتقلش کنم و چون نبودش برایم خیلی سخت بود شروع کردم به جایگزینی ذهنی آدمها بهجای غولم؛ من به آغوشی حمایتگر نیاز داشتم اما حمایتی بدون قید وشرط و فراتر از حمایت انسانها. کمکم متوجه شدم کسی جای غولم را نمیگیرد، و بعد از یازده سال از چمدان عروسکها بیرونش آوردم. هنوز بودنش مفید بود اما نه بهاندازهی گذشته؛ دیگر میدانستم ماهیت حمایتگرش ساخته و پرداختهی ذهن من بوده است و تصمیم گرفتم غولى را که همیشه میخواستم و درواقع در وجود خودم داشتم نقاشى کنم. دراینحین بیشتروبیشتر متوجه شدم این غول خودم هستم. من هستم که میتوانم خودم را به بیشترین و بهترین شکل حمایت کنم، خودم را در آغوش بکشم و بیقید وشرط دوست داشته باشم.
شدم غول خودم.