;
چه تصوری از دیدن زنی با چادری سیاهرنگ به ذهنتان خطور میکند؟
زمان کودکی فکر میکردم آنها جادوگران بدجنسی بودند که جادوی سیاه خود را زیر شنلهای سیاهشان پنهان میکردند و این مرا میترساند.
بزرگ که شدم دیگر به جادو باور نداشتم و آن زنان را تروریستهای خطرناکی میدیدم - درست شبیه به آنچه در اخبار غربیها گزارش میشد.
هیچوقت فکر نمیکردم روزی مجبور باشم که یک سال از زندگیام را بهعنوان فعال زن مؤسسهی صلح در ایران، زیر چادری سیاه همچون زنان آنجا بگذرانم.
یک روز که برای رفتن از شمال تهران به جنوب آن سوار تاکسی شده و از پنجره مشغول تماشای بیرون بودم، ناگهان زنی را با چادری سیاه در میان خیابانهای دودهگرفتهی شهر دیدم. چادر سیاهش نیمی از آسمان را در خود گرفته بود. او جلوی تاکسی را گرفت و سوار شد. وقتی نگاهمان به یکدیگر افتاد، اشک از چشمانم سرازیر شد. در آن لحظه میدانستم که او برای همیشه با من میماند. او به من گفت: «ممکن است تصور کنی که در پشت ظاهر این حجاب سیاه، انسانی مطیع و سیاهبخت پنهان است، اما درواقع روحی زیبا و قلبی مهربان همچون همهی انسانها در پشت آن محبوس است.»
من او را شاهدخت ایرانی نامیدم و بهخاطرش تصمیم گرفتم هنرمند شوم، بدون اینکه هیچ آموزش تخصصیای از پیش دیده باشم.
پسازآن پروژهی نقاشی شاهدخت ایرانی را آغاز کردم که بیش از ۶۰ پرتره دارد. هدف این اثر بازتاب دنیای درونی اوست.
الهامبخش من در این راه نهتنها فرهنگ خاورمیانه بلکه تجربهی سفرهای دور دنیا، افسانهها، اشعار، هنر، نمایشنامهها و طبیعتی بوده است که در طول این دوران با آنها برخورد داشته بودم.
شاهدخت ایرانی در سرزمینی زندگی میکرد که مردمانش مهربانی و صمیمیت، شهامت و ایستادگی و عشقهای افسانهای را جشن میگرفتند. پرترهی شاهدخت ایرانی یادآوری بود از افسانهی هزارویکشب و قصهی دانمارکی اردک زشت - یادآوری برای مردم از اخلاقیات اصیل و گرانبها.
شاهدخت ایرانی ماهیت انسان را در خاکستر سیاهوسفید و در رنج و زحمت تجربه کرده بود؛ بدینروی، پرترهها انعکاسی هستند از هنر نمایشنامه و تئاتر؛ کشمکش با سرنوشت در ادیپوس رکس، تراژدی یونان باستان یا رشک آینویه، نمایشنامهی اصیل کشور خورشید.
شاهدخت ایرانی از سفرهای دور دنیا میآموخت. من ۲۰ کشور را از بین مکانهایی که او در آنها زندگی کرده بود برای به تصویر کشیدن تجربیات بیشمارش انتخاب کردم. من از سفر به میانمار نقاشى کردم، بازتاب آزادی او را از سفر به نپال نقاشی کردم، چگونگی جستوجویش برای صلح ازطریق مراقبهی هندوها را نقاشی کردم.
شاهدخت ایرانی بازتابی است از شعر. او شرح عشق میدهد آنگونه که تاگور از سرودههایش میگوید، "چشمها میبارند، درحالیکه قلبها چون چتری بر سر او میمانند و این عشق است".
او شرح حزن میدهد، مثل امیلی دیکسون در شعرش، "و اگر خورشید را ندیده بودم".
داستان او هنوز به پایان نرسیده است. از مارچ ۲۰۱۲ من در افغانستان و ایران برای خلق نقاشیهای جدید بر اساس فرهنگ پارسی حضور خواهم داشت. سعی من نشاندادن فرهنگ غنی پارسی، زیباییهای خاورمیانه و روح زیبای شاهدخت ایرانی است.