;
چشمانى شکافته که مى جهند از جان وجودى بر وجودى دیگر
از تار مویى بر تار مویى دیگر
از هیچى بر هیچى دیگر
با ادراکى آغشته از شهود
آغشته از بودنى که شاید
پرسه مى زند در وجودى
که برون مى انگارد
اما درون را مى کاود
نیست مى شود
آنى مى یابد
هست مى شود
و این تجربه ى زیسته ى دیگریست
او تنها مى بیند
هما شعبانی