;
این خود، خود بیخود که گاهی آدمها اینقدر توی خودشون غرق میشن که دیگه ناپدید میشن و گاهی هم اینقدر بیخود میشن که محو میشن و دیگه اثری هم ازشون بهجا نمیمونه.
بعضیها با خودشون اینقدر درگیرند که این گیردادن دم پر بقیه رو هم میگیره و اونها رو هم بیخود میکنه، حالا یا بیخودشدن خیلی خوب میشه براشون یا خیلی ...
مهم اینه که حد وسطی دیگه نداره، یا بیخود بیخود یا زیادی باخود.
گاهی باید اینقدر این حصار خود بودنت رو خوب بچسبی که نتونن بیان توش و بیخودت کنن، گاهی هم باید اینقدر بیخود و رها باشی که نگذاری هیچ حصاری دورت رو بگیره و نگذاره که بیخود و رها باشی.
این خود رو دوست دارم، خیلی وقتها خیلی بهم گیر میده، گاهی خوشحالم میکنه و گاهی زجرم میده. موقعهایی که خوشحاله باهام میخوام بغلش کنم و نوازشش کنم اما وقتی زجرم میده دوست دارم بکنمش و بیخود بیخود بشم. بیخود بیخود.