;
مبهوت و خسته، رنجور و سرسخت، بیزبان و بینام... بچههای کارگر. بچههای کار. بچههایی که میدوند، میبرند میآورند. کودکانی که در خاک نفس میکشند و تن میدهند به کوره و جان میدهند به نان.
هر ساله جمعیتی پرشمار از کشورهای همسایه به امید یک زندگی قابل زیستن، برای پیدا کردن امنیتی که نیست پا به ایران میگذارند. هر ساله جمعیت بزرگی از روستانشینهای ایران خانه را به دوش گرفته و به شهر کوچ میکنند.
سرنوشت این دو گروه اما، چیزی جز حاشیهنشینی، گوشهگیری و جهان ایستای تنگدستی نیست.
کار بیمزد و ناامنی هر قدم، ترس همهگیر واپاشیدن و سقوط، قصهای از تازگی افتاده است.
شهر بزرگتر میشود، آدمها کوچکتر، کارگران کم سنوسالتر. در پای کورههای آجرپزی محمدآباد اصفهان کودکان زیادی کارگر به دنیا میآیند: به دنیای خاک، آمیخته با فقر و رنج. در حاشیهی آن جهان حقیقیتر، اینجا، روزگار میگذرانند؛ دستهایشان پیر میشود، پیر میشوند، و به آرامی امید و یاس را از یاد میبرند.
پدرها نیز پیر میشوند و آرزوی آن زندگی که مهاجرت و کاره ده برابر قرار بود فراهم کند، در زاغههای پوسیده، پای آتش تیرماه کورهها، در تلاطم کار طاقتفرسای بیمزد نابود میشود.
چشمها هر روز به نادیده گرفتن دنیای راندهشدهی حاشیهنشنینها عادت میکند... و این پروژه تلاشی است برای بر هم زدن این عادت، انعکاس آن نگاههای فراموششده و دلهای خاموششده.... برای فراموش کردن این «فراموشی» همهگیر.
برای به یاد سپردن دستها، رنجها و نبودن آزادی. کندوکاوی در رنج کودکان کارگر بیسرپناه، بیامید و ناپیدا. حاشیهنشینان شهری که زندگی در آن به قدرِ قدرت قاپ زدن تقسیم میشود، نه به پهنای هر دست.
بهار و تابستان نود و هفت